پاسخ:
واحد ، دارای اقسامی است که برخی از آنها عبارتند از: واحد بالعدد ، واحد جنسی ، واحد نوعی و وحدت حقّه. از بین این اقسام واحد ، خداوند متعال تنها دارای قسم آخر بوده منزّه از باقی اقسام می باشد. بحث وحدت از مباحث سنگین فلسفی است که ورود بدون مقدّمه در آن بسی مشکل می باشد ؛ لذا برای اینکه معنی وحدت عددی نداشتن خدا روشن شود ذکر چند مقدّمه ی فلسفی ــ البته در حدّ امکان ساده ــ لازم به نظر می رسد.
مقدمه نخست: وجود و ماهیّت
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ي این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی این موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چگونگی) موجودات نامیده اند.
مقرمه دوم: واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجودات دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خود وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود ، مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت می باشد ؛ چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت گرفت.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت(نامحدود) ؛ که واژه ي واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود مي باشد که عبارت از موجودی است که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.
مقدمه سوم: اقسام ماهیّت
ماهیّت (چگونگی ) بر دو قسم است ؛ جوهر و عرض.
ماهیّت یک موجود ، وقتی صرف نظر از هر چیزی در نظر گرفته شود آن را جوهر شیء گویند ؛ برای مثال انسان بودن یک جوهر است به شرط آنکه زن و مرد بودن یا کوتاه و بلند بودن و امثال این امور در آن لحاظ نشود. همچنین حیوان بودن یک جوهر است به شرط آنکه اسب بودن و فیل بودن و کبوتر بودن و امثال اینها در آن لحاظ نشوند.
از جوهر به این معنا تعبیر به ذات نیز می شود ؛ لذا گفته می شود انسان ذات نوعی است که تمام اشخاص انسانی افراد آن نوع می باشند. پس تمام اشخاص انسانی در عین اینکه میلیاردها نفرند ولی در انسان بودن یکی هستند ؛ یعنی دارای وحدت نوعی می باشند. همچنین گفته می شود ؛ اسب و فیل و کبوتر و ماهی و ... دارای وحدت جنسی بوده در ذات حیوانی ، که جنس آنهاست ، یگانه اند.
روشن است که خدا به خاطر نداشتن ماهیّت ، جوهر نبوده از وحدت نوعی و جنسی نیز منزّه می باشد.
حال اگر افراد یک نوع در نظر گرفته شوند مثل علی و حسن و زینب و فاطمه و ... ، که افراد انسان می باشند ، ملاحظه می شود که یکی نبوده دارای کثرتند ؛ و آنچه باعث کثرت آنها شده جنس حیوانی یا نوع انسانی آنها نیست ، بلکه خصوصیّات فردی آنها نظیر قدّ و رنگ و زمان و مکان و شکل و امثال این امور است که موجب تکثّر و عدم یگانگی آنها شده است. از این امور موجب کثرت در نوع ، که عارض بر جوهر و ذات اشیاء می شوند ، تعبیر می شود به ماهیّات عرضی. تعداد اعراض بطور کلّی نه تاست که یکی از آنها عدد می باشد که با عروضش بر موجودات موجب تعدّد آنها می گردد.
وقتی تک تک افراد یک نوع را بدون لحاظ دیگر افراد در نظر بگیریم ، گفته می شود آن فرد ، دارای وحدت عددی است ؛ یعنی یک عدد انسان یا یک عدد فیل یا یک عدد ... است. بنا بر این واحد عددی آن است که از تکرار و کنار هم قرار گرفتن آنها عدد و تعدّد حاصل می شود.
واحد بالعدد خود بر دو قسم است ؛ یا قابل قسمت است یا قابل قسمت نیست. آنچه قابل قسمت است یا واحد بالاتّصال است مانند جسم واحد که قابل تقسیم به دو قسمت می باشد ؛ یا واحد بالتّرکیب است مانند بدن انسان و هر ترکیب شیمیایی دیگر که از ترکیب کثرات وحدت حاصل شده. امّا واحد عددی که قابل قسمت نیست یا قابل اشاره ی حسّی است که تنها مصداق آن نقطه می باشد ؛ یا قابل اشاره ی حسّی نیست که مصداق آن امور مجرّد و غیر مادّی مثل عقل ، اراده ، حبّ ، ملائک و ... هستند.
امّا خداوند متعال ، از آنجا که وجود محض بوده ، منزّه از ماهیّت و جوهریّت و عرضیّت و نوعیّت و جنسیّت و اتّصال و ترکیب و امثال این امور است ، مبرّا از وحدت متعلّق به این امور نیز می باشد.
واحدیّت خدا عین وجود او بوده و وجود او عین واحدیّت اوست ؛ و چون وجود او محض و نامحدود (بدون حدّ و قید) می باشد تکرار وجودش فرض ندارد ؛ چون لازمه ی دوگانگی داشتن وجه تمایز ، و لازمه وجود وجه تمایز ، داشتن قید و حدّ است. لذا اگر خدا وحدت عددی داشته لازم می آید که دوگانگی برای او فرض داشته باشد و لازمه چنین امری این است که خدا (وجود صرف و نامحدود) ، وجود صرف و نامحدود نباشد ؛ به عبارت دیگر لازمه چنین امری این است که خدا ، خدا نباشد.
نظرات شما عزیزان: