وقتي که خدا مي د اند که ما به راه راست يا نادرست مي رويم پس هدف از خلقت ما چيست؟
وقتي که خدا مي د اند که ما به راه راست يا نادرست مي رويم پس هدف از خلقت ما چيست؟


برای این پرسش پاسخهای مختلفی با رویکردها و مقدّمات متفاوت می توان ارائه نمود که به سه مورد از آن اشاره می شود که شاید همراهی این سه ، پاسخ نهایی را فراهم نماید.

1ـ خواستگاه این گونه سوالات ، در حقیقت این پندار عمومی بشری است که خدا نیز موجودی است مثل دیگر موجودات ؛ و بخصوص موجودی است مثل انسان. ما انسانها به خود نگاه کرده و هر چه را که کمال خود می پنداریم ، خیال می کنیم ، آن امر در خدا نیز باید وجود داشته باشد ؛ حال آنکه بسیاری از امور که ما آنها را اموری کمالی می پنداریم ، در حقیقت ، نمود نقصهای وجودی مخلوقات می باشند نه نمود کمالاتشان. برای مثال ما عقل داریم و آن را کمال انسان نسبت به حیوانات می دانیم ، لذا انتظار داریم که خدای ما نیز عقل کلّ باشد ؛ یا ما در خود حسّ عطوفت و مهربانی می یابیم و خیال می کنیم که خدا نیز به همین معنا باید مهربان و عطوف باشد ؛ همینطور ما خود را چنین می یابیم که اگر بخواهیم ، کاری را انجام می دهیم و اگر نخواهیم انجام نمی دهیم  ؛ یعنی امکان فعل و ترک در ما وجود دارد که آن را اختیار می نامیم ؛ پس انتظار داریم که خدا نیز مثل ما چنین صفتی داشته باشد. منشاء انحراف از ادیان الهی و گرایش به بت پرستی نیز همین حسّ بشری است که نمونه ی بارز آن در مسیحیّت دیده می شود که عیسی مسیح را خدای مجسّم می پندارند.

پس لازم است ابتدا شناختی درست از خدا پیدا کنیم تا معلوم شود که خالقیّت به چه معناست و آیا خلق نکردن آنچه در علم خداست ، برای خدا معنی دارد یا نه؟

خدا یعنی وجود محض ، یعنی وجودی که هیچ قید و حدّی برای آن نیست ؛ امّا غیر خدا ، در حدّ ذاتشان ، نه وجودند و نه عدم ، بلکه ماهیّاتند ؛ یعنی در حدّ ذاتشان نسبت به وجود و عدم در حال تساوی هستند. برای مثال ، انسان بودن ، که یکی از ماهیّات می باشد ، نه مساوی با وجود داشتن است و نه مساوی با عدم بودن ؛ چون اگر مساوی با وجود داشتن بود همواره باید موجود می بود ؛ چرا که وجود نقیض عدم بوده ، عدم بردار نیست ؛ و اگر مساوی با معدومیّت بود در آن صورت هر گز نباید موجود می شد ؛ چرا که عدم ، نقض وجود بوده ، وجود بردار نیست. از چنین موجودی که در حدّ ذاتش نه وجود است و نه عدم و در عین حال ، هم امکان موجودشدن در ذاتش نهفه است هم امکان معدوم شدن ، تعبیر می شود به ممکن الوجود ؛ که اگر به او وجود داده شود موجود می شود و اگر به او وجود داده نشود معدوم می گردد. امّا خودِ وجود (وجود محض) ، نقیض عدم بوده ، عدم را برنمی تابد ، لذا همواره بوده ، هست و خواهد بود ؛ و فرض عدم برای آن محال است. از اینرو به حضرت وجود ، که خداوند متعال باشد ، گفته می شود واجب الوجود ؛ یعنی موجودی که عین وجود بوده عدم بردار نیست. و البته روشن است که وجود دهنده به ماهیّات نیز خود حضرت وجود است ؛ چون غیر وجود ، کسی نیست که بتواند وجود دهد. همچنین بدیهی است که خود وجود بی نیاز از وجود دهنده می باشد ؛ چرا که وجود دادن به وجود معنی ندارد ؛ وجود به چیزی داده می شود که عین وجود نباشد. لذا اگر گفته شود انسان و درخت و فرشته و ... وجودند ، مجاز است ؛ پس باید گفت :انسان و درخت و فرشته و ... وجود دارند. همین طور اگر گفته شود: خدا وجود دارد ، باز مجاز است ؛ چون معنی این جمله آن است که ، وجود وجود دارد ؛ در حالی باید گفت: وجود ، وجود است ؛ یعنی وجود ، خودش است.

پس خدا موجودی است که بر خلاف دیگر موجودات ، در ذات او امکان (نسبت به وجود و عدم و دیگر معانی متقابل بی اقتضاء بودن) راه ندارد. لذا نمی توان گفت: برای خدا این امکان بود که فلان انسان را خلق بکند یا خلق نکند. چون لازمه ی این سخن آن است که ذات خدا نسبت به خلقت و عدم خلقت فلان انسان بی اقتضاء باشد ؛ و آنگاه از حالت تساویِ نسبت ، خارج شده خلقت او را برگزیند. و این یعنی راه یابی امکان در ذات خدا ، که با واجب الوجود بودن او منافات دارد. پس هر چه آفریده شده و می شود به این معناست که ذات خدا اقتضاء وجود آن شیء را دارد و اگر چیزی خلق شدنی نیست به این معناست که در ذات خدا اقتضائی نسبت به آن وجود ندارد. پس هر چه خلق شده و می شود لازمه ی ذات خداست ؛ یعنی خدایی خدا ، اقتضای وجود آن مخلوقات را دارد ؛ و فرض خلق نشدن آن موجود مساوی با فرض نبود خداست. از اینجا معلوم می شود که اختیار خدا به معنی قرار گرفتن بیت دو امر (فعل و ترک) نیست ، بلکه اختیار او نیز وجوبی بوده یک طرفه می باشد ؛ برخلاف اختیار انسانی که به تبع ذات انسان ، امری ممکن الوجود بوده نسبتش به فعل و ترک یکسان است.

به تعبیر روشنتر چنین می توان گفت که ، هر آنچه در عالم خلقت پدیدار می شود ، قبل از خلقتش ، در علم خدا وجود داشته است ؛ و علم خدا عین ذات اوست. پس فرض تحقّق نداشتن یکی از موجودات عالم یا فرض به گونه ی دیگر بودن آنها  به این معنی است که علم خدا ـ معاذ الله ـ باطل گردد ؛ و علم خدا هم که عین ذات اوست ؛ پس فرض عدم تحقّق یا دگرگون بودن یکی از موجودات ، مساوی است با فرض عدم خدا یا فرض دگرگون بودن ؛ که آن هم ذاتاً محال است ؛ چرا که خدا یعنی وجود محض و  وجود محض عدم بردار نیست. بر همین اساس حکما فرموده اند: عالم موجود ، تنها عالم ممکن و نظام احسن است و غیر از این عالم فرض ندارد. چرا که عالم لازمه ذات خدا و علم اوست و فرض هر عالمی غیر از این عالم موجود ، مساوی است با فرض تغییر در ذات و علم خدا ، که ذاتاً محال است.

طبق براهین عقلی خداوند متعال کمال محض بوده فاقد هیچ کمال وجودی نیست ؛ و خیریّت از کمالات می باشد ؛ لذا او خیر محض بوده ، ذات پاکش از هر گونه شرّی منزّه می باشد. و از خیر محض محال است شرّی صادر شود ؛ پس هر آنچه از خدا صادر شده فی حدّ نفسه خیر است ؛ چه آن مخلوق وجود بهشت باشد و چه وجود جهنّم ، چه وجود انبیاء باشد و چه وجود شیاطین ؛ چه وجود صالحین باشد و چه وجود گناهکاران. پس اگر برخی از این امور شرّ شمرده می شوند در مقایسه با امور دیگر است.بنا بر این، اگر به وجود این مخلوقات نظر کنیم ، همگی خیرند ، لکن وقتی این وجودات را نسبت به همدیگر می سنجیم مشاهده می کنیم که برخی موجودات بهره زیادی از وجود دارند و برخی دیگر بهره ی اندک ؛ آنگاه از ضعف وجودی یکی نسبت به قوّت وجودی دیگری مفهوم شرّ انتزاع می شود. بر همین اساس ، اگر کلّ عالم را هم نسبت به خدای خیر محض بسنجیم ، همگی شرّ و باطل تلقّی خواهند شد. لذا نبیّ اکرم (ص) فرمودند: « أَصْدَقُ كَلِمَةٍ قَالَتْهَا الْعَرَبُ كَلِمَةُ لَبِيدٍ: أَلَا كُلُّ شَيْ‏ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِلٌ ــــ وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَا مَحَالَةَ زَائِلٌ ــــ  راست ترین کلامی که عرب گفته سخن لبید شاعر است که گفت: « آگاه باشید که هر چیزی جز خدا باطل است ؛ و هر نعمتی زوال یابنده می باشد.» » (بحار الأنوار ، ج‏67 ،ص 295 ) ؛ بر همین اساس ، اهل معرفت آنچنان از بهشت گریزانند که اهل جهنّم از جهنّم ؛ و زبات حالشان همواره چنین است که: « ما از تو نداریم به غیر تو تمنا ـــ حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده»

امّا ممکن است سوال شود که چرا خدا همه را در یک رتبه نیافرید؟

پاسخ این است که خدا در حقیقت یک موجود بیش نیافریده و آن عالم هستی است ؛ و جمیع موجودات ، اجزاء این پیکر واحدند. لذا اگر چه در مقایسه ، برخی اعضاء نسبت به برخی دیگر برتر یا پست ترند ، ولی هر جزئی باید سر جای خود باشد تا پیکر واحد درست گردد. یکی باید روده باشد و آن دیگری مغز و الّا از مغز تنها انسان درست نمی شود. عالم بودن عالم نیز به تفاوت مراتب موجودات آن است.

از این گذشته اگر خدا می خواست همگان را در یک رتبه خلق کند ، در آن صورت جز یک موجود آفریده نمی شد ؛ چون وجود کثرت ناشی از تفاوت مراتب موجودات است.

3ـ طبق براهین عقلی خداوند متعال دائم الفیض بوده درای جود مطلق است و هیچگونه بخلی در ذات پاک او راه ندارد ؛ چرا که دائم الفیض نبودن و جود مطلق نداشتن و بخل در اعطاء وجود و کمال وجود ، با کمال مطلق بودن منافات دارد. لذا خدا به حکم آنکه کمال مطلق و خیر مطلق است به هر موجودی که ذاتاً امکان تحقّق داشته باشد وجود می دهد ؛ چون حقیقت وجود خداست و خدا خیر محض می باشد ؛ پس عدم محض که مقابل حقیقت وجود است شرّ محض خواهد بود. بنا بر این ، وجودات مقیّد نیز به تبع وجود محض ، خیر و عدمهای مقیّد نیز به تبع عدم محض ، شرّ خواهند بود. پس وجود ، هر چند در مرتبه ی پایین باشد با نظر به ذاتش خیر است ، اگر چه در قیاس با وجود مرتبه ی بالاتر ، به خاطر نداشته هایش ، شرّ نسبی محسوب می شود. برای مثال حشره بودن نسبت به انسان بودن نقص بوده شرّ است ولی هر حشره ای به همان میزان که از وجود بهره دارد خیر می باشد ؛ کما اینکه هر انسانی نیز به اندازه ی بهره ی وجودی اش خیریّت دارد ؛ ولی آن انسانی که در رتبه ی انسانی پایینتر از انسان مومن قرار دارد شرّ و بد شمرده می شود . حتّی خود جهنّم نیز از آن جهت که بهره ای از وجود دارد خیر است لکن نسبت به بهشت که مرتبه ی بالای وجود است شرّ تلقّی می شود.
پس خدا با اینکه می دانست برخی انسانها به اختیار خود شرّ خواهند شد باز آنها را آفرید چون در حدّ ذاتشان خیریّت دارند و اگر آنها را نمی آفرید بخل بر خدا لازم می آمد. خود اهل جهنّم نیز اگرچه در عذابند ولی هیچگاه آرزوی عدم محض شدن نمی کنند ؛ چون عدم محض ، همان گونه که گفته شد در مقابل حقیقت وجود (خدا) بوده شرّ مطلق است. لذا اهل جهنّم ، آرزوی خاک شدن می کنند ولی آرزوی عدم شدن ندارند. « إِنَّا أَنْذَرْناكُمْ عَذاباً قَريباً يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَني‏ كُنْتُ تُراباً  ــــ و ما شما را از عذاب نزديكى بيم داديم ؛ اين عذاب در روزى خواهد بود كه انسان آنچه را از قبل با دستهاى خود فرستاده مى‏بيند، و كافر مى‏گويد:اى كاش خاك بودم .» (النبأ:40)‏. امّا اینکه آرزوی خاک بودن دارند از آن جهت است که خاک امری بالقوّه بوده می تواند دوباره مراحل تکامل را طیّ نموده به کمال مطلوب برسد.

خود عذاب نیز در حقیقت امر عدمی یا اثر امر عدمی است ؛ برای مثال بیماری همان عدم اعتدال مزاج است ؛ یا غم و اندوه عدم نشاط و عدم ابتهاج روحی است ؛ یا خستگی و دلزدگی روحی ، ناشی از عدم تکاپو و رشد درونی است و ... . البته ممکن است گفته شود شرور ادراکی از سنخ امور وجودی اند نه از سنخ عدم ؛ امّا حقیقت این است که این امور نیز از سنخ عدمند. چون شکّی نیست که درد و عدم درد ، غم و شادی ، بیماری و سلامتی و ... دو امر متقابل بوده از سنخ ملکه و عدم ملکه می باشند ؛ و یکی از دو طرف ملکه و عدم ملکه همواره عدم دیگری است. از طرف دیگر شکّی نیست که شادی و سلامتی و عدم درد از ملکات بوده امور وجودی اند ؛ پس مقابل آنها بلاشکّ باید امر عدمی باشد. و اگر گفته می شود عدم ملکه حظّی از وجود دارد ، منظور این است که به واسطه ی مقابلش برای او نیز وجودی اعتبار می شود. برای مثال نابینایی و سایه عدمند ولی به واسطه ی بینایی و نور برای آنها نیز وجودی اعتباری می شود. لذا اکثر مردم چنین می پندارند که چیزی به نام سایه وجود دارد. کما اینکه مردم بسیاری اوقات سخن از دیدن عدمها به میان می آورند ؛ برای مثال داخل اتاقی شده و فلان شخص  را نمی بیند ولی اگر کسی بگوید که تو اشتباه می کنی ، فلانی در اتاق بود. با جدّیّت جواب می دهد که: با چشمان خود دیدم که نبود. در حالی که نبود کسی را نمی دید ؛ دیدن به امور موجود تعلّق می گیرد نه به نبودها. درد و غم و امثال این امور نیز در حقیقت عدم ادراک مقابل این امورند ، که در نظر اهل اعتبار ، به صورت ادراک نمود پیدا می کنند. نمونه روشن این امر در احساس گرسنگی است. یقیناً گرسنگی حکایت از کمبود چیزی در بدن دارد ، لکن ما آن را نوعی ادراک تلقّی می کنیم. لذا وقتی آن کمبود برطرف می شود این حسّ نیز زائل می گردد.

پس خدا هر آنچه را که ذاتاً امکان وجود دارد می آفریند تا آن چیز از فیض وجود بی بهره نماند ؛ چرا که ذات ممکن الوجود ، دائماً تقاضای وجود دارد و وجود ندادن به او ، با کمال محض بودن خدا و فیّاضیّت او منافات دارد. خداوند متعال حتّی به یک ویروس یا موجودات کوچکتر از آن نیز وجود می دهد چون در ذاتشان به همان میزان اندک ، وجود را تقاضا دارند.
البته اینجا ممکن است گفته شود که موجودات ، قبل از پیدایش ، عدم بودند ، و عدم هیچ تقاضایی ندارد. پاسخ داده می شود که عدم ، ممتنع الوجود بوده ، نقیض وجود است لذا محال است که وجود پیدا کند. ممکنات قبل از پیدایش نه وجود بودند و نه عدم ، بلکه ماهیّت بودند که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. برای مثال انسان بودن همان گونه که مساوی با وجود داشتن نیست ، مساوی با عدم بودن هم نیست. اگر انسان بودن ، مساوی با وجود داشتن بود پس همواره باید موجود می بود چون وجود عدم بردار نیست ؛ و اگر مساوی با عدم بود پس هیچگاه نباید موجود می شد چون عدم نیز وجود بردار نیست. از اینرو آن را ممکن الوجود می گویند ؛ چون هم امکان موجود شدن دارد هم امکان معدوم شدن. امّا خداوند متعال که وجود محض و عین وجود است ، عدم بردار نیست ؛ لذا واجب الوجود گفته می شود.  

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : یک شنبه 2 مهر 1391
زمان : 20:40


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.