پرسش:چند سال است که سوالي ذهن مرا به خود مشغول کرده است، اما جواب قانع کننده اي که مرا راضي کند، نيافته ام براي يافتن جوابم به بخش پاسخ به سوالات شرعي در حرم شريف حضرت معصومه در قم و حتي به دفتر مرجع عالي مقام آيت الله بهجت نيز مراجعه نموده ام( البته با خود ايشان صحبت نکردم) با چندين استاد دانشگاه و چند روحاني محترم نيز صحبت نموده ام که به نظرم جواب آنها قانع کننده نبود. ما اعتقاد داريم خداوند قبل از به وجود آمدن ما مي داند من به بهشت مي روم يا به جهنم و مي داند مثلاً من با اختيار خود فلان کار حرام يا ثواب را در فلان روز و فالان ساعت و ... انجام خواهم داد حال سوالي که مطرح است اين است که اگر خداوند مي داند من با اختيار خود به جهنم مي روم و قبل از به وجود آمدنم هم اين موضوع را مي داند( در صورتي که من هنوز وجود ندارم) پس چرا من را مي آفريند؟ مگر نه اين است که هدف از خلقت انسان سعادت و کمال اوست!؟ ببخشيد که سوال من طولاني شد اما به خود اجازه مي دهم مهمترين جوابهايي را که تا کنون دريافت کرده ام را براي شما نقل نمايم و اشکالات آنها را نيز بيان کنم( چون از جوابهاي تکراري خسته شده ام!) جواب 1: عده اي سعي نمودند با مثال استاد و شاگرد به من بفهمانند که اختيار انسان با علم الهي در اين سوال در تضاد نيست، آنها مي گفتند : مثلاً اگر استادي مطمئن باشد دانش آموز او در پايان ترم مردود خواهد شد، اختيار شاگرد حذف نخواهد شد اشکال جواب: اولاً: استاد از کجا به اين يقين رسيده است؟ مسلماً از آثار اعمال و رفتارهاي دانش آموز؛ در حالي که خداوند اين مساله را قبل از به وجود آمدنم (که هنوز معلولي که از اختيار من سرچشمه بگيرد ندارم) اين موضوع را مي داند ثانياً : اگر علت وجود دانش آموز در کلاس درس اين باشد که او در امتحان قبول شود اما استاد با علمي (نعوذ بالله ) شبيه خداوند بدون اينکه دانش آموز را ببيند مي دانست که روزي در آينده دانش آموزي خواهد آمد و حتما مردود خواهد شد؛ آيا باز هم او را در کلاس درس راه مي داد؟ (توجه شود که علت وجود دانش آموز در کلاس درس اين باشد که او در امتحان قبول شود) جواب 2:عده اي سعي نمودند با مثال کشاورز و دانه هاي گندم به من بفهمانند که هدف از آفرينش من خوب بوده است هر چند مثلاً من با اختيار خود به جهنم مي روم، آنها مي گفتند : کشاورزي که دانه مي کارد قصد او اين است که همه ي دانه هاي او به خوشه گندم تبديل شوند هر چند بعضي از آنها خراب مي شوند اما هدف او اين بوده که همه ي آنها به خوشه هاي گندم عالي تبديل شوند اشکال جواب : اگر هدف از کاشت اين کشاورز تبديل شدن همه دانه هاي گندم به خوشه ي گندم باشد و کشاورز با علمي (نعوذ بالله ) شبيه خداوند مي دانست که مثلاً اين دانه خراب مي شود اما آن دانه به خوشه ي گندم تبديل مي شود؛ باز هم آن دانه اي که در نهايت خراب خواهد شد را مي کاشت!؟ لطفاً اين سوال را به روش فلسفي جواب دهيد نه با ذکر آيات و روايات و ... .
پاسخ:
در اينجا چند مساله ی مرتبط به هم موجود است که طرح آنها در کنار همدیگر سوال حضرت عالی را تکمیل کرده و جوابگویی را از جهاتی آسانتر می کند. لذا در این نامه سعی می شود به سوالات زیر پاسخ داده شود.
1. خدا چرا مي آفريند ؟
2. خدا چرا اين گونه آفريده است ؟
3. خدا چرا انسان را آفرید؟
4. چرا خدا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟
5. چرا خدا تک تک انسانها را به جای پیامبر یا علی (ع) نیافرید؟
6. چرا خدا برخی را سعادتمند و برخی را شقاوتمند آفرید؟
7. چرا خدا انسان را به گونه ای نیافرید که گناه نکند ؟
8. رابطه ی علم پیشین خدا و اختیار انسان چگونه است؟ آیا لازمه ی علم پیشین خدا به اعمال و عاقبت انسان جبر نیست؟
9. خدا که می دانست عدّه ای به اختیار خود جهنّمی می شوند چرا آنها را آفرید؟
1. خدا چرا مي آفريند ؟
خدا یعنی واجب الوجود. و واجب الوجود یعنی وجود محض ، یعنی کمال محض ، یعنی موجودی که نقص در او راه ندارد. و یکی از این کمالات خالقیّت است . پس خدا خلق مي کند چون خالقيت کمال اوست. فرض خدایی که خالق نيست ، فرض خدایی است که فاقد یکی از کمالات وجودي است. و خدایی که فاقد يکي از کمالات وجودی باشد ، ناقص بوده کمال محض و واجب الوجود نیست. بنا بر این ، فرض خدایی که خالق نیست فرض موجودی است غیر از خدا. به عبارت دیگر ، فرض وجود خدای غیر خالق مثل فرض وجود ثروتمند بی پول یا به قول معروف مثل کوسه ریش پهن است.
2. اما چرا خدا چنين آفريد و جور ديگر نيافريد؟
حكما معتقدند كه نظام موجود ،نظام احسن است . يعني عالمي بهتر از اين عالم ممكن نيست خلق شود . چون خدا كمال محض است ، و كمال محض بودن اقتضاء مي كند كه كاملترين موجود ممكن را بيافريند . اگر گفته شود كه عالمي بهتر از اين عالم (عالم ماده +عالم برزخ + عالم آخرت ) امكان داشت و خدا آن را نيافريد معنايش اين است كه خدا بالقوه آفريننده ی عالمي بهتر از عالم فعلي است ؛ يعني در وجود خدا استعداد اينكه عالمي كاملتر و بهتر از عالم فعلی را بيافريند موجود است ؛ و اين امر عقلاً محال است ؛ چون استعداد داشتن و بالقوّه بودن از مختصّات موجود مادي است و خدا منزّه از مادّه است.
ما عالم را تكه تكه مي بينيم و خيال مي كنيم كه داراي نقص است ؛ در حالي كه كلّ عالم يك وجود به هم پيوسته و يكپارچه است . اگر همه ی اجزاء عالم در كنار هم ديده شوند آنگاه معلوم مي شود كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست ؛ به طوري كه اگر يك ذرّه از اجزاء عالم از جاي خود برداشته شود (عدم گردد) عالم به هم مي ریزد . به قول شاعر حکیم:
اگر يك ذرّه را برگيري از جای ــــ همه عالم فرو ريزد سراپاي
با اين نگاه هيچ موجودي به خودي خود ناقص نيست. مثلا يك كرم خاكي در وجود خود كامل است و وجود آن براي بقاي كل عالم لازم است .نقص و كمال موجودات در مقام مقايسه است كه مطرح مي شود مثلا گفته مي شود انسان موجودي كاملتر از ميمون است و ميمون كاملتر از اسب است و اسب كاملتر از كرم خاكي است و كرم خاكي كاملتر از درخت است. در بين انسانها نيز اين مطلب صادق است مثلا چهارده معصوم (ع) از نظر وجودي كاملتر از انبياء سابقند ؛ و انبياء نيز بعضي برتر از برخي ديگرند « تلك الرّسل فضّلنا بعضهم علي بعض » (بقره /253) و انبياء(ع) برتر از افراد عادي هستند . بين افراد عادي نيز درجات وجودی مختلف است ؛ البته اين درجات بالقوه هستند لذا در ابتداي تولد اكثر افراد تقريبا در يك رتبه ی وجودي قرار دارند ؛ لكن استعداد تكامل در افراد متفاوت است و تكليف هر كسي به اندازه ی استعداد ذاتي اوست.
3. خدا چرا انسان را آفرید؟
اوّلاً خدا یک موجود بیش نیافریده است و آن عالم هستی است. گفته شده که جدا انگاری اجزاء عالم ناشی از محدود نگری ما انسانها است و الّا کلّ عالم خلقت یک پیکر واحد بیش نیست. و این مطلبی است که تنها اولوالالباب (صاحبان خرد ناب ) به حقیقت آن نائل می شوند. « الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ . ـــــــــــــــــــ همانها كه خدا را در حال ايستاده و نشسته ، و آن گاه كه بر پهلو خوابيدهاند، ياد مىكنند؛ و در آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند؛ (و مىگويند:) بار الها! تو این را بيهوده نيافريدهاى! منزّهى تو! ما را از عذاب آتش، نگاه دار. » (آلعمران:191) اینها زمانی که شروع به تفکّر می کنند با کثرتها ( السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) مواجه می شوند ولی آنگاه که به عمق حقیقت رسیدند می یابند که کلّ عالم یک پیکر بیش نیست لذا هیچگاه نمی گویند:« رَبَّنا ما خَلَقْتَ هولاء باطِلاً ــــ بار الها! تو اینها را بيهوده نيافريدهاى! » بلکه می گویند: « رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً ـــــ بار الها! تو این را بيهوده نيافريدهاى! »
بنا بر این ، انسان موجودی غیر از عالم نیست که خلقت او علّتی جداگانه بخواهد بلکه او نیز جزئی از این پیکر واحد است. لکن نسبت او به کلّ عالم مثل نسبت مغز است به بدن و بلکه بالاتر مثل نسبت روح است به بدن.
ثانیاً گفته شد که خدا به خاطر کمال محض بودن است که می آفریند. و کمالات خدا همانهاست که اسماء و صفات الهی گفته می شوند. و یکی از این اسماء مقدّسه ، اسم شریف « الموجود » است. لذا در ادعیّه داریم : « ... يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ يَا فَرْدُ يَا صَمَدُ يَا حَيُّ يَا مَوْجُود ... » (بحارالأنوار ،ج83 ،ص314 ) و نیز آمده است « ... يَا حَمِيدُ يَا مَجِيدُ يَا مَعْبُودُ يَا مَوْجُودُ ... » (بحارالأنوار ، ج 88 ،ص51 ) از اینرو حکما و عرفا گفته اند کلّ پیکر واحد هستی ظهور اسم الموجود است. و همانطور که همه ی کمالات وجودی مثل علم ، قدرت ، حیات ، خالقیّت و ... مستتر در وجود و در ضمن آن هستند ، اجزاء عالم خلقت نیز مظاهر این اسمهای حضرت حق تعالی می باشند. و در این میان انسان مظهر کاملترین اسم خدا یعنی اسم جامع الله است لذا او خلیفةالله یعنی مظهر اسم الله خوانده شد که تمامی اسماء در او جمع شده اند.« وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ـــــــ و همه ی اسماء را به آدم تعلیم داد جمیعاً » (البقرة:31) . پس اگر انسان خلق نمیشد اسم الله ظهوری نداشت. و محال است که اسماء و کمالات خدا بی مظهر بمانند چرا که یکی از اسماء او « الظاهر » است که به حکم این اسم تمام اسماء او مظهر می طلبند. پس خدا انسان را آفرید چون الله است. چون اسمی دارد که جامع جمیع اسماء است و انسان ظهور این اسم جامع است.
4. چرا خدا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟
اگر بنا بود كه خدا تک تک موجودات را در يك سطح وجودی بيافريند در آن صورت دیگری عالمی آفریده نمی شد بلکه تنها بايد يك موجود مي آفريد و آن يك موجود ، وجود پيامبر اكرم (ص) بود . چون اگر بنا بود همه در عاليترين حدّ وجودي باشند پس بايد همه ازهر جهت عين پيامبر (ص) مي بودند و لازمه ی اين امر آن است كه همه ی موجودات بر هم منطبق شده و يك وجود شوند.
البته گفته شد که از نگاه عرفاني و فلسفي خدا واقعا يك وجود آفريده است و آن ، وجودِ كلّ عالم است . چون از ديد عرفاني و فلسفی ، كلّ عالم ، مثل يك انسان است و موجودات عالم ، اجزاء و اعضاء او هستند. بر این اساس نیز گفته می شود نبود يكي از موجودات در زمان و مكان مشخّص خودش به معني نقص كلّ عالم است ؛ تک تک ما انسانها نيز از اجزاء اين پيكره ی عظيم عالم هستيم ؛ لذا وجود ما هم براي عالم ضروري است ؛ لکن نقش هر موجودی در عالم متفاوت با موجود دیگر است . برخی روح و جان عالمند ، برخی قلب عالمند ، برخی دیگر دست و پای عالمند و برخی نیز مو و ناخن عالمند .از دید عرفان و حکمت متعالیه انسان کامل ، روح و جان عالم است و فرشتگان قوای وجودی او هستند که عالم هستی را اداره می کنند و مدبرات امرند ؛ و عالم هستی به منزله ی بدن است نسبت به روح کلّی انسان کامل که از آن تعبیر می شود به صادر اوّل. بنا بر این ، این سوال که خدا چرا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده؟ مثل این است که پرسیده شود: چرا خدا تمام اعضاء بدن را مغز نکرد؟ یا چرا خدا تمام اعضاء بدن را روح نیافرید؟ روشن است که اگر خدا چنین می کرد دیگر انسانی در کار نبود. در آن صورت انسان تنها یک مغز دارای روح یا فقط صرف روح بود.
5. چرا خدا تک تک انسانها را به جای پیامبر یا علی (ع) نیافرید؟
جواب این سوال نیز از مطلب قبلی معلوم شد. اگر بنا بود خدا تک تک انسانها را به جای پیامبر خاتم بیافریند ، در آن صورت یک انسان بیشتر خلق نمی شد که آن هم همان پیامبر (ص) چون وجود دو موجود در یک مرتبه ی وجودی ذاتاً محال است. لذا از دیدگاه حکمت متعالیه ( مکتب فلسفی ملاصدرا ) هیچ موجودی در عرض موجود دیگر نیست بلکه همه ی موجودات در طول هم بوده هر یک مرتبه ای از هستی را اشغال نموده اند. به نحوی که اگر موجودی از جای خود برداشته شود دیگر خودش نخواهد بود. مثل اینکه بخواهیم عدد 2 را از رتبه ی وجودی خود برداشته به جای عدد 9 قرار دهیم. روشن است که چنین امری ذاتاً محال است. اگر عدد 2 جای عدد 9 را گرفت دیگر 2 نخواهد بود بلکه همان 9 خواهد بود.
پس همانطور که ممکن نیست همه ی اعداد 9 باشند و هر عددی باید جای خود باشد تا سلسله ی اعداد موجود شوند هر موجودی نیز باید در جای خود باشد تا سلسله ی موجودات عالم تحقّق یابند.
افزون بر این ، حکما و عرفا گفته اندهیچ موجودی قادر نیست حقیقتی فراتر از رتبه ی وجودی خویش را حقیقتاً ادراک نماید. لذا آنکه در رتبه ی پایین وجود آفریده شده محال است کمال وجودی رتبه ی برتر از خود را دریابد. و آنکه چیزی را درک نمی کند محال است بتواند آن را طلب نماید. این حقیقتی است که خود اهل بیت (ع) نیز به انحاء گوناگون بر آن صحّه گذاشته حقیقت وجودی خود را برتر از ادراک مردمان دانسته اند. بر این مبنا ، برای افراد عادی محال است مقام امیرالمومنین (ع) را ادراک و آن را طلب نمایند. پس آنچه ما از این وجود متعالی ادراک و آن را طلب می کنیم در حقیقت مرتبه ی حقیقی خودمان است که بالقوّه آن را دارا ولی بالفعل فاقد آن هستیم. و هم از این جهت است انسان کامل اسوه ی و غایت همگان است. چون او مرتبه ی عالی همگان را داراست و هر که به نهایت درجه ی وجود خود برسد به اندازه ی سعه ی وجودی خود با انسان کامل متّحد می شود. لذا فرمودند: « سلمانُ مِنّا اهل البیت»
6. چرا خدا برخی را سعادتمند و برخی را شقاوتمند آفرید؟
جواب اين است که خدا کسي را شقاوتمند نمي آفريند. موجودات از علم خدا ناشی می شوند ؛ یعنی موجودات قبل از اینکه وجود عینی پیدا کنند در علم خدا وجود علمی دارند ؛ و آنچه در علم خداست کمال موجودات است يا به عبارت ديگر آنچه در علم خداست وجود کامل موجودات است. اين وجود از مرتبه ی علم خدا نازل مي شود به عالم جبروت و از عالم جبروت نازل مي شود به عالم ملکوت و از آنجا نازل مي شود به عالم دنيا. خداوند متعال مي فرمايد: « وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ـــــــــ و هيچ چيزي نيست مگر اينکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمي کنيم مگر به اندازه ی معلوم و معيّن» (حجر:21). و در مورد انسان فرمود: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويمٍ . ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلينَ ـــــــــ ما انسان را به طور حتم در بهترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست ترين پستي بازگردانيم.»(تين: 4و5) . انسان در عالم بالا کامل و بي عيب است و همه بر فطرت توحيد و با سعادت عامّ و اوّليّه آفريده شده اند ، و به دنيا که پست ترين مرتبه ی وجود است تنزّل نموده اند. لذا انسان در دنيا در ضعيف ترين مرتبه ی وجودي خود قرار دارد. از اين روست که خداوند متعال فرمود: « وخُلِقَ الانسانُ ضعیفاً ـــــــ و انسان ، ضعيف خلق شده است » (نساء:28) . يعني خلقت دنيايي او ضعيف ترين مرتبه ی وجودي اوست. انسان بايد از اين مرتبه حرکت خود را شروع کند و دوباره به اَعلی علّيّين بازگردد و مراتب وجودي خود را تحصيل کند و اين بازگشت ، اختياري است. خدا تمام امکانات بازگشت را فراهم کرده است ؛ به عبارتي تمام اجزاء علّت تامّه ی سعادت را در اختيار انسان گذاشته است. در باطن او فطرت را نهاده است و به او خير و شر را تعليم داده و فرموده است: « قسم به نفس و آنکه آن را درست کرد سپس بدیها و تقوايش را به او الهام کرد که هر کس آن را پاک گردانيد قطعاً رستگار شد و هر که آن را دفن کرد، قطعاً بازنده شد.»(شمس: 7 ــ 10( افزون بر اينها انبياء و کتب آسماني را ارسال کرده است که اوّلی نمونه ی انسان کامل و دومی نقشه ی وجود انسان کامل و نقشه ی مسير بازگشت به خداست . و آخرين جزء علت تامّه ی سعادت ، اختيار خود انسان است يعني اختيار خود انسان جزئي از علّت سعادت اوست که اگر آن را به کار بست به کمال خود مي رسد و الّا نمي رسد. خدا خواسته که انسانها با اختيار خود راه بازگشت را طي کنند، اگر بازگشتند که به کمال خود مي رسند و الّا نمي رسند و در مرتبه ی دنيايي خود مي مانند و با همين مرتبه ی وجودي به عالم برزخ وارد مي شوند و آنجا خود را نسبت به آنچه بايد مي شدند، ناقص مي يابند و جهنّم چيزي نيست جز ظهور ملکوتی همین نقصها و عدم ها. کما اينکه گناه چيزي نيست جز نقص و عدم. گناه ظهور نقصهاي وجودی شخص است مثلا کسي که غيبت مي کند نوعی نقص وجودي در او هست که به صورت غیبت ظاهر می شود ؛ همان طور که نابينایی نوعی نقص است وراه رفتن با عصا ظهور این نقص است . عصا برداشتن خودش يک امر وجودي است ولي ناشی از یک امر عدمی است و از يک امر عدمي حکايت مي کند. غيبت هم ظاهرش حرف زدن است که يک امر وجودي است ولي این نوع حرف زدن ناشی از نوعی نقص وجودی است و ا ز نوعي عدم در وجود شخص حکايت مي کند. لذا اميرالمؤمنين(ع) فرموند: « غيبت نهايت درجه ی تلاش شخص عاجز و ناتوان است »(نهج البلاغه، حکمت 461) يعني كسي غيبت مي کند که فاقد قدرت روحي است.
پس انسان موجودی است که هم می تواند رشد کند و به حقیقت کامل خود دست یابد هم می تواند به اختیار خود رشد نکرده ، در همین حدّ دنیایی خود بماند ؛ و خدا به هر دو طرف این قضيه علم دارد يعني مي داند که اگر اين شخص حقّ را اختيار کند سعادتمند مي شود و اگر باطل را اختيار کند، شقاوتمند مي شود و همين علم خداست که در عالم ماده به صورت دو راهي حقّ و باطل ظهور کرده است. خدا مي داند که هر کسي با اختيار خود كدام راه را خواهد رفت لذا علم خدا باعث جبر نمي شود.چون علم خدا نیست که شخص را به مسیر حق یا باطل می برد بلکه اختیار خود اوست که او را به آن مسیر می راند . اینکه گفته شود « خدا مي داند که هر کسی چه راهي را طي خواهد كرد » فرق زیادی دارد با اینکه گفته شود « خدا می داند که هر کسی با اختیار خود چه راهی را طی خواهد کرد » اولی سخن باطلی است ولی دومی سخن حقّی است .چون لازمه اولی جبر و لازمه دومی اختیار است . ــ این مطلب در آخر به تفصیل خواهد آمد. ــ
7. چرا خدا انسان را به گونه ای نیافرید که گناه نکند ؟
اگر خدا انسان را به این گونه می آفرید ، انسان اشرف مخلوقات نمی شد خدا قبلا چنین موجودی را آفریده است و آن فرشته ها هستند . انسان از آن جهت اشرف مخلوقات است که کمالات تمام موجودات را داراست . مثل سنگ جسم است ، مثل گیاه رشد و نمو دارد ، مثل حیوان حرکت ارادی و احساس و غریزه دارد ، و مثل فرشته عقل و علم و تسبیح وتقدیس دارد و بالاتر از آن نیز مقامی دارد که مختص انسان است و آن مظهریت برای جمیع اسماء الله است. فرشتگان ، تنها فرشته اند ولی انسان همه چیز است ؛ واین خصوصیت را از آن جهت دارد که در بالاترین مرتبه ی وجود خلق شده و به پایین ترین مرتبه تنزل کرده است و با اختیار باید به آن مرتبه بالای خود بازگردد ؛ وبازگشت او به آن مرتبه حتمی است لکن اگر با اختیار بازنگشت و با وجودی ناقص راهی عالم بالا شد دربرزخ و آخرت ، در جهنم وجودش که همان نقصهای اوست خواهد سوخت چون طلب کمال در او هست ولی خود کمال در او نیست . چنین کسی باید در نقص خود بسوزد تا به وجود خود که در دنیا از آن غافل بود بازگردد و وجود خود را باز یابد و در عمق خویش تجسس کند تا فطرت خدایی را که در دنیا در وجودش دفن کرده است بیابد ؛ چون فطرت هیچگاه نابود نمی شود بلکه در وجود انسان دفن می شود . آنگاه که چنین شخصی فطرت خود را یافت متوجه حقیقت انسان کامل می شود چون انسان کامل ، فطرت بالفعل و حقیقت قرآن و دین است ؛ در این حالت چنین شخصی مورد شفاعت انسان کامل قرار می گیرد و از جهنم خویش رها و به اصل خود که عند الله است باز می گردد.
8. علم و خالقیّت مطلق خدا و اختیار انسان.
یکی از مسلّمات اعتقادات مسلمین این است که خداوند علیم و قدیر ، عالم و خالق مطلق بوده قبل از ایجاد اشیاء ، به آنها علم داشته و همه ی امور را او آفریده است. و موجودات همانگونه آفریده شده اند که در علم پیشین خدا حضور داشته اند. « ... عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ وَ رَبٌّ إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهٌ إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ كَذَلِكَ يُوصَفُ رَبُّنَا وَ هُوَ فَوْقَ مَا يَصِفُهُ الْوَاصِفُون. ـــــــــ عالم و دانا بود در هنگامى كه هيچ معلومى نبود كه علم به آن تعلق گيرد و خالق و آفريدگار بود در وقتى كه هيچ مخلوق و آفريده ای نبود و پروردگارى داشت در زمانى كه هيچ پروريده ای نبود كه قابل تربيت باشد و معبوديت داشت آنگاه كه هيچ عبادت كننده ای نبود كه عبادت كند و پروردگار ما را چنين وصف بايد نمود و آن جناب بالاتر است از آنچه وصفكنندگان او را وصف مي كنند.»(التوحيد للصدوق ،ص 57)
طبق این اعتقاد اگر حقیقت علمی همه ی موجودات ، قبل از خلقتشان ، در علم خدا حضور داشته و هیچ کس جز خدا خالق آنها نیست ، و همه ی موجودات مخلوق او هستند ، پس هر موجودی همانگونه خواهد بود که در علم خدا بوده و خدا آن را به آن گونه آفریده است.
حال سوال این است که تکلیف افعال ارادی انسان در این میانه چه می شود؟ آیا افعال ارادی انسان نیز قبل از خلقت انسان در علم خدا حضور داشته؟ و آیا خالق افعال ارادی انسان نیز خداوند متعال است؟ اگر گفته شود که خدا عالم به این افعال نبوده و خالق آنها نیست و انسان خود پدید آورنده ی افعال ارادی خود است ، لازم می آید که خدا ، عالم و خالق مطلق نباشد و انسان نیز در این میان یک نیمچه خالق باشد. و اگر گفته شود که خالق افعال ارادی انسان نیز خداست و افعال انسان همانگونه آفریده شده اند که در علم پیشین خدا بوده اند ، جبر لازم می آید.
این مسأله ، عدّه ای از مسلمین را بر آن داشت که به سمت اعتقاد به جبر کشیده شده مختار بودن انسان را منکر شوند. در تاریخ کلام از این عدّه با نام « مجبّره» یاد می شود. این اعتقاد ، بعدها توسّط ابوالحسن اشعری ــ موسس مذهب اشعری ــ چهره ای دیگر به خود گرفته با نام نظریّه ی « کسب » مشهور شد که در حقیقت چیزی جز همان جبر نبود. بر اساس این تفکّر ، علم و خالقیّت مطلق خدا حفظ ، ولی حکمت و عدل او زیر سوال می رود. چون طبق این مبنا ، وجود بهشت و جهنّم و تکلیف و ارسال انبیاء و کتب آسمانی و وعد و وعید حقّ تعالی ، همگی اموری لغو و بیهوده خواهند بود. و خداوند متعال به خاطر ارتکاب این امور لغو و بیهوده ، دیگر حکیم نخواهد بود. همینطور به خاطر به جهنّم بردن بدکارانی که هیچ اختیاری در انجام فعل خود نداشتند ظالم خواهد بود. اشاعره برای اینکه از این لازمه ی باطل نیز فرار کنند ، حسن و قبح عقلی را هم انکار کرده گفتند: عقل انسان به هیچ وجه قادر به درک خوب و بد نیست. حسن و قبح فقط و فقط شرعی است. یعنی اگر خدا امر به خوبی چیزی کند آن چیز خوب می شود و اگر از چیزی نهی نماید آن چیز قبیح خواهد بود. لذا حسن و قبح برای خدا معنا ندارد. این نظر نیز به بداهت عقلی باطل است چرا که حتّی منکرین خدا نیز با عقلشان ادراک می کنند که برخی امور مثل دزدی ، دروغگویی ، خیانت ، تجاوز به حریم دیگران ، کشتن دیگران و ... قبیح و در مقابل راستگویی ، وفاداری ، رعایت حقوق دیگران و احترام به جان و مال مردم خوب است. لذا در ملحدترین حکومتها نیز دزد و آدم کش را زندانی می کنند و قانون شکن را مجازات می کنند.
گروه دیگری از مسلمین که متوجّه این نقیصه ی بزرگ در نظریّه جبر و کسب شده بودند و آن را در تضادّ با اسلام و قرآن می یافتند به دفاع از عدل و حکمت خدا پرداخته گفتند خدا ما آفریده و به ما قدرت انجام افعال ارادی را داده است امّا او خالق افعال ما انسانها نیست. خالق و پدید آورنده ی افعال ارادی خود انسان است که با قدرت داده شده از سوی خدا دست به آفرینش افعال خود می زند. در تاریخ علم کلام ، از این گروه با نام «مُفَوّضه» و از نظریّه ی آنها با عنوان « نظریّه ی تفویض » یاد می شود ؛ که بارزترین مذهب معتقد به این نظریّه مذهب معتزله بوده است ، که امروزه وجود خارجی ندارند. بر اساس نظریّه ی تفویض ، عدل و حکمت خدا توجیه می شود ولی اوّلاً در مورد علم مطلق خدا سخنی نمی گوید و ثانیاً خالقیّت مطلق خدا زیر سوال می رود ؛ و انسان نیز به عنوان شریک خدا در خالقیّت ، مطرح ، و یک نوع خالقیّت محدود برای انسان پذیرفته می شود. و این در حالی است که خداوند متعال می فرماید:« اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء»(الزمر:62) و بی تردید « کلّ شیء» ، شامل افعال ارادی انسان نیز می شود.
این دو گروه از مسلمین ، که همگی از اهل سنّت هستند ، بر این گمان بوده اند که جبر و تفویض ، نقیض یکدیگرند. و محال است دو نقیض ، در آن واحد و از جهت واحد ، در یک جا جمع شود یا هر دو باهم برداشته شوند. برای مثال محال است چیزی هم وجود باشد هم عدم و همچنین محال است چیزی نه وجود باشد و نه عدم. یا محال است چیزی هم انسان باشد هم غیر انسان کما اینکه محال است چیزی نه انسان باشد نه غیر انسان. مجبّره و مفوّضه بر این گمان بودن که جبر و تفویض نیز چنین حالتی را دارند لذا می گفتند محال است انسان در یک فعل ارادی خاصّ ، نه مجبور باشد نه مَفَوّض ؛ کما اینکه محال است هم مجبور باشد هم مفوّض.
امّا در این میان اهل بیت(ع) با هر دو نظریّه مخالف بوده هر دو را در تضادّ با قرآن و برهان عقلی معرّفی می کردند. و معتقد بودند که جبر و توفویض نقیض هم نیستند بلکه متضادّ همند. و دو متضادّ اگرچه در یک موضوع جمع نمی شوند ولی می توان هر دو را از موضوع خاصّی برداشت. مثل سیاه و سفید که محال است یک چیز ، هم سیاه باشد هم سفید ؛ ولی همان چیز می تواند نه سیاه باشد و نه سفید بلکه سبز یا قرمز یا آبی باشد. از اینرو امام صادق(ع) فرمودند:« لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْن . ـــــــ نه جبر و نه تفویض بلکه امری بین آن دو »(التوحيد للصدوق ،ص 206)
امّا در اینکه مراد از«امر بین الامرین» چیست؟ سخنهای فراوانی گفته شده و تفاسیر گوناگونی از آن ارائه شده است. از عوامانه ترین تفسیر ، که می گوید انسان درصدی مجبور و درصدی مفوّض است ، گرفته تا پیچیده ترین تفسیر که بر پایه ی وحدت شخصی وجود استوار بوده از حدّ فهم افراد عادی و غیر آشنا به عرفان نظری خارج است. در این نوشته تنها به یک تفسیر متوسّط اشاره می شود.
ـــــــــــ نظر متوسّط حکمت متعالیه در بحث «امر بین الامر»
1ـ در این که انسان مختار است شکّی نیست ؛ شکّ در مختار بودن انسان شکّ در یکی از بدیهی ترین یافتهای انسانی است. چرا که انسان مختار بودن خود را نه از راه استدلال بلکه با علم حضوری و وجدانی ادراک می کند که خطا در آن راه ندارد. انسان همانگونه که وجود خود ، شادی خود ، غم خود ، شکّ خود ، عقل داشتن خود و امثال این امور را با یافتی درونی می یابد مختار بودن خود را هم به همین گونه ادراک می کند. انسان به وضوح درمی یابد که ارتعاش دست یک انسان مبتلا به پارکینسون (لرزش بی اختیاری بدن) تفاوت فاحشی دارد با لرزش دست یک هنرپیشه که نقش یک انسان مبتلا به پارکینسون را بازی می کند. همینطور می فهمد که تفاوت فراوانی است بین کسی که در خواب حرف می زند یا در خواب راه می رود با کسی که در بیداری سخن می گوید یا راه می پوید.
2ـ خداوند متعال خالق مطلق و عالم به همه چیز بوده و علم پیشین به همه ی موجودات دارد. لذا او می داند که فلان شخص در فلان زمان ، فلان کار را با اختیار خود انجام خواهد داد. برای مثال خدا می داند که ابولهب به اختیار خود کافر خواهد شد. یعنی خدا به فعل ارادی انسان ، با وصف اختیاری بودن آن علم دارد نه بدون آن وصف. چون فرض فعل ارادی بدون وصف اختیاری بودن ، مثل فرض چهارضلعی سه گوش است.نکته ی اصلی نیز همین جاست. به دو جمله زیر توجّه فرمایید.
1) خدا هر شخصی را آفریده و از پیش می داند که فلان شخص در فلان زمان چه کاری را انجام خواهد داد.
2) خدا هر شخصی را مختار آفریده و از پیش می داند که فلان شخص در فلان زمان چه کاری را با اختیار خود انجام خواهد داد.
جمله اوّل نادرست است ؛ امّا جمله دوم صحیح است. انسان از آن جهت که ذاتاً مختار آفریده شده است نمی تواند کار ارادی را بدون اختیار انجام دهد. لذا نمی توان وصف اختیاری بودن را از فعل ارادی او حذف نمود.علم پیشین خدا نیز به کار اختیاری او تعلّق گرفته است نه به کار او ، صرف نظر از اختیارش. بنا بر این ، در علم پیشین خدا ، چیزی به نام «ابولهبِ کافر» وجود نداشت ؛ لذا چنین چیزی نیز خلق نشده و در عالم هستی وجود ندارد. آنچه در علم خدا وجود داشته و دارد « ابولهبِ مختاراً کافر» است لذا خدا هم «ابولهبِ به اختیار خود کافر» را آفریده است نه «ابولهبِ کافر» را. بنا بر این ، از علم پیشین خدا نسبت به کار آینده ی انسان جبری لازم نمی آید. خدا می دانست که ابولهب به اختیارش کافر خواهد شد ، چنگیزخان مغول با اختیار خود جنایات عظیمی مرتکب خواهد شد ؛ لذا ابولهب طبق علم تغییر ناپذیر خدا ، به اختیار خود کافر شد و چنگیزخان مغول مطابق علم خدا ، همان جنایات را با اختیار خود انجام داد. امّا علم خدا باعث مجبور شدن آنها نشد ؛ بلکه بر عکس چون در علم خدا ابولهب با اختیار خود کافر بود و چنگیزخان مغول با اختیار خود جنایتکار بود ، پس حتماً باید ابولهب به اختیار خود کافر می شد و چنگیزخان به اختیار خود جنایت می کرد. به عبارت دیگر انسان مجبور است که مختار باشد ؛ و این جبر ، جبرِ در مقابل اختیار نیست بلکه جبر علّی و معلولی است که بر وجود اختیار تأکید می کند. جبر در مقابل اختیار محال است با اختیار جمع شود ولی این جبر با اختیار جمع می شود. پس انسان مختار است چون در علم خدا مختار بود ؛ و اگر کاری می کند به اختیار می کند و اگر جهنّم یا بهشت می رود به اختیار خود می رود.
همچنین خدا خالق فعل انسان است ؛ به این معنی که خدا به فعل انسان وجود می دهد ؛ امّا مجرای افاضه وجود به فعل ارادی انسان وجود خود انسان است که اختیار عین آن است. لذا فعل ارادی او در عین اینکه مخلوق خداست به اختیار خود او نیز هست. خدا به همه ی موجودات به یک صورت افاضه ی وجود می کند مثل نور خورشید که به همه ی اشیاء به یک صورت می تابد. امّا این فیض وجود ، در هر موجودی به تناسب ساختار وجودی آن موجود ظاهر می شود. لذا این فیض ، وقتی از راه وجود مختار انسانی گذر کرده به فعل او می رسد به صورت فعل اختیاری آن شخص ظاهر می شود. همانگونه که نور سفید خورشید در گذر از شیشه ی آبی ، آبی رنگ و در گذر از شیشه ی قرمز ، قرمز رنگ می شود. همانطور که در این مثال حقیقت هر دو نور آبی و قرمز از خورشید است امّا آبی و قرمز بودن آن ناشی از شیشه هاست نه خورشید ؛ افعال اختیاری انسان نیز از نظر وجودی ، معلول خدا هستند ولی خوب و بد بودن آنها منتسب به خدا نمی شود بلکه ناشی از وجود مختار آدمی است. وقتی بچّه ای زاده می شود خداست که به او وجود می دهد و وجود مادر تنها مجرای فیض است امّا گفته نمی شود خدا زاینده ی نوزاد است ؛ چون زاییدن اسمی است که از واسطه ی فیض انتزاع شده است نه افاضه کننده ی آن.
اگر انسانی ، انسان دیگری را از باب قصاص بکشد نمی
نظرات شما عزیزان: